My lover is a Mafia [part 18]
÷ آفرین دختر خوب، حالا هم گمشو از این عمارت بیرون... از ساعت ۱۲ به بعد میتونی اینجا باشی.
•پایان فلش بک،باز گشت به زمان حال،هیونجین ویو راوی•
وقتی پاش رو از خونه بیرون گذاشت نفس راحتی کشید، لبخند روی لبش محو شد و چهره ای جدی به خودش گرفت. امشب شب خاصی بود،شبی که مطمئنا تا همیشه توی خاطرش میموند؛ پس باید براش به خوبی آماده میشد، همه چیز رو باید درست کنار هم قرار میداد و با فکر عمل میکرد. قطعا اولین کسی که باید جایگاهش حداقل برای اون شب تغییر میکرد لونا بود. اون دختر قوی و محکمی نبود، در واقع فقط بلد بود نقش دخترای مقتدر رو دربیاره و از درون کاملا پوچ بود؛ فقط کافی بود نقطه ضعفش رو بفهمی که ازت اطاعت کنه و این دقیقا کاری بود که هیونجین انجام داد! تهدید از دست دادن یه شب رویایی با خودش روی تخت برای لونا مثل کابوس بود... پس قطعا از دستورش پیروی میکرد و نگرانی ای وجود نداشت.
اما تو... دختر لجبازی که در برابر هیچکس حاضر نیست سر خم کنه! رام کردنت سخت بود اما هیچ چیز برای این پسر غیر ممکن نبود؛ فقط نیاز بود یکم با رفتارش برای مدتی شگفت زدت کنه و بعد در عرض چند ثانیه درخواست غیر مستقیمی برای یه قرار شبانه بهت بده. این چیزی بود که کنجکاوی تو در برابرش مقاومت نمیکرد و همین کنجکاویت باعث جواب مثبتت میشد.
درسته... هیچ چیز اتفاقی نبود! همه رفتاراش،حرفاش و هر اتفاقی که افتاده بود از قبل برنامه ریزی شده بود!
سوار ماشینش شد و به سمت مقصد بعدیش حرکت کرد. برای دیدن یه دوست قدیمی باید راه زیادی رو طی میکرد پس فرصتی برای هدر دادن نداشت...
°ات ویو راوی°
ساعت ۷ شب بود. توی این دوساعت تنها کار مفیدی که کرده بودی درست کردن یه عصرونه درست حسابی بود تا سیرت کنه.
روی تختت دراز کشیده بودی و به سقف نگاه میکردی، همه چیز عجیب شوکه کننده بود و تو بعد از گذشت چند ساعت همچنان توی شوک بودی. نه حموم نه میکاپ و نه حتی انتخاب لباس! هیچکدوم رو انجام نداده بودی. اصلا... واقعا دوست داشتی باهاش بری بیرون؟
× آه شت
از کلافگی موهاتو بهم ریختی، این دیگه چه وضعیت مزخرفی بود؟ نه میدونستی میخوای چیکار کنی و نه حتی میدونستی که داری چیکار میکنی! این تو نبودی... توءِ واقعی خیلی متفاوت تر بود. بلند شدی و به خودت توی آینه روبروی تخت نگاهی کردی.
× چه اتفاقی داره برام میوفته؟
این همون حالی بود که تراپیستت در موردش حرف میزد؟ بهم ریختگی ذهنی و جسمی، واکنش نشون دادن به کوچیک ترین چیز ها و تغییرات شخصیتی... واقعا عشق با آدم ها همچین کاری میکرد؟
#استری_کیدز #بی_تی_اس #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #تهیونگ #جانگکوک #جین #جیمین #جیهوپ #نامجون #یونگی #ادیت #سناریو #فیکشن
•پایان فلش بک،باز گشت به زمان حال،هیونجین ویو راوی•
وقتی پاش رو از خونه بیرون گذاشت نفس راحتی کشید، لبخند روی لبش محو شد و چهره ای جدی به خودش گرفت. امشب شب خاصی بود،شبی که مطمئنا تا همیشه توی خاطرش میموند؛ پس باید براش به خوبی آماده میشد، همه چیز رو باید درست کنار هم قرار میداد و با فکر عمل میکرد. قطعا اولین کسی که باید جایگاهش حداقل برای اون شب تغییر میکرد لونا بود. اون دختر قوی و محکمی نبود، در واقع فقط بلد بود نقش دخترای مقتدر رو دربیاره و از درون کاملا پوچ بود؛ فقط کافی بود نقطه ضعفش رو بفهمی که ازت اطاعت کنه و این دقیقا کاری بود که هیونجین انجام داد! تهدید از دست دادن یه شب رویایی با خودش روی تخت برای لونا مثل کابوس بود... پس قطعا از دستورش پیروی میکرد و نگرانی ای وجود نداشت.
اما تو... دختر لجبازی که در برابر هیچکس حاضر نیست سر خم کنه! رام کردنت سخت بود اما هیچ چیز برای این پسر غیر ممکن نبود؛ فقط نیاز بود یکم با رفتارش برای مدتی شگفت زدت کنه و بعد در عرض چند ثانیه درخواست غیر مستقیمی برای یه قرار شبانه بهت بده. این چیزی بود که کنجکاوی تو در برابرش مقاومت نمیکرد و همین کنجکاویت باعث جواب مثبتت میشد.
درسته... هیچ چیز اتفاقی نبود! همه رفتاراش،حرفاش و هر اتفاقی که افتاده بود از قبل برنامه ریزی شده بود!
سوار ماشینش شد و به سمت مقصد بعدیش حرکت کرد. برای دیدن یه دوست قدیمی باید راه زیادی رو طی میکرد پس فرصتی برای هدر دادن نداشت...
°ات ویو راوی°
ساعت ۷ شب بود. توی این دوساعت تنها کار مفیدی که کرده بودی درست کردن یه عصرونه درست حسابی بود تا سیرت کنه.
روی تختت دراز کشیده بودی و به سقف نگاه میکردی، همه چیز عجیب شوکه کننده بود و تو بعد از گذشت چند ساعت همچنان توی شوک بودی. نه حموم نه میکاپ و نه حتی انتخاب لباس! هیچکدوم رو انجام نداده بودی. اصلا... واقعا دوست داشتی باهاش بری بیرون؟
× آه شت
از کلافگی موهاتو بهم ریختی، این دیگه چه وضعیت مزخرفی بود؟ نه میدونستی میخوای چیکار کنی و نه حتی میدونستی که داری چیکار میکنی! این تو نبودی... توءِ واقعی خیلی متفاوت تر بود. بلند شدی و به خودت توی آینه روبروی تخت نگاهی کردی.
× چه اتفاقی داره برام میوفته؟
این همون حالی بود که تراپیستت در موردش حرف میزد؟ بهم ریختگی ذهنی و جسمی، واکنش نشون دادن به کوچیک ترین چیز ها و تغییرات شخصیتی... واقعا عشق با آدم ها همچین کاری میکرد؟
#استری_کیدز #بی_تی_اس #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #تهیونگ #جانگکوک #جین #جیمین #جیهوپ #نامجون #یونگی #ادیت #سناریو #فیکشن
۳.۸k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.